اين خانه سياه است

اي مفتخر به طالع مسعود خويشتن # تاثير اختران شما نيز بگذرد

Saturday, June 03, 2006
دوباره ساكن همين جا شده ام . اين خانه سياه است انگاري تفالي بود از آينده . كمبود اينترنت بد جوري محسوس شده . دوست دارم وصل بشم به اينترنت ولي نمي تونم . فعلا بايد كافي نتي اموراتمون رو بگذرونم . در عرض چهار روز دو كيلو وزن كم كرده ام. از صدقه سري معده ضعيف ، بي خوابي ، و پياده روي . حدقه چشمم درد ميكنه از بس نخوابيده ام و اين دو روزه تو توالت عق زده ام . ميترسم يه وقت موقع عق زدن از جاش در بياد و بيوفته تو سوراخ توالت . حالا خر بيار و باقالي بار كن . راستي اگر اين طور بشه و من چشمم رو از سوراخ مستراح در بيارم ، چون رطوبت داره مطمئنا نجس ميشه . حكم نماز خواندن با چشم نجس چيه ؟ حالا كه دو كيلو دو وزن كم ميكنم ميخواهم رژيم بگيرم . رژيم گرفتن هم براي من شده يه نوع مبارزه منفي كردن . راستي يه سوال ديگه هم دارم . ميگويند موجودات زنده بر اساس نيازهاشون دچار تغييرات در بدنشون ميشوند . پس چرا من كه اينهمه پياده روي ميكنم سم در نمي آورم . . من سم ميخواهم . ديروز داشتم فكر ميكردم كه چه خوبه روحم رو فاحشه كنم و كردم . بهش ميگم از چي من خوشت اومده . ميگه از ريش زير لبت . خدا رو شكر يكي پيدا شد و معيارهاي زيبا شناسي رو تكون داد . زيادي نظرش پست مدرن بود . دارم همين طور از بالا به سمت پايين تنه دچار جذابيت ميشوم . يك زماني يه نفر از چشمم خوش اومد . اين يكي از ريش زير لبم خوشم اومده . اگر در آينده گردي ناف و چرك لاي انگشت پاهام هم به كار بيايند من تعجب نميكنم . دانشجوي فيزيكه . يه خورده با هم درباره كوانتم صحبت كرديم . يعني بنده زر زدم و ايشون تعجب كرد . درباره رشته تحصيليش همونقدر اطلاعات داره كه من درباره رشته خودم . بهم ميگه رشته ات فيزيكه . ميگم نه ديپلم ردي دارم . همه چيز مسخره است . رابطه ايي كه توي تاكسي شكل بگيره و توي صف قسط بانك محكم بشه و راهي نداره جز اينكه با گرمازدگي طرف گرم بشه . از بس تو اين بانك و اون بانك چرخيدم كه حالش بد شد . يه جور كرم بود . ميخواستم ببينم دوباره ميتونم دوست دختر داشته باشم يا نه . ديدم ميتونم وليبعد از دو سال ديگه به مزاجم سازگار نيست . فكر اينكه بتونم به آدم ديگه ايي بگم دوستت دارم برام تهوع آوره . يك ساعت پيش باهاش نادري قرار داشتم . ميخواست كفش بگيره .نرفتم و نشستم بازي انگليس و جاماييكا رو نگاه كردم . نفس كشيدن برام سخت شده . صبحهاكه از خواب بيدار ميشم اولين نفس رو راحت ميكشم . ولي تا موتور مغزم به كار مي افته يك چيزي تو سينه ام گره ميخوره . نفس منه كه گره ميخوره و راه نفسهاي بعدي رو هم ميگيره . خدا كمكم كن . بذار راحت نفس بكشم . خدايا كمك كن بتونم فراموش كنم . ان شا الله هيچكس به درد چه كنم چه كنم دچار نشود .
Thursday, June 01, 2006
قفسی خواهم ساخت
دهنم مزه زهر مار ميده . نگاهم ميره سمت ساعت كامپيوتر . دوازده ظهر چهارشنبه يازده دي هفتاد و هشت رو نشون ميده . يازده دي هفتاد و هشت چه كار ميكردم . يادم نمي ياد . احتمالا يله بودم تو خيابون . از ياهو مسنجر ميترسم . برام پراز خبرهاي بده . آي دي اش رو از مسنجرم پاك ميكنم . ركورد نخوابيدن رو بالاخره شكستم . بعد از پنجاه و شش ساعت امروز ظهر تقريبا بي هوش شدم . بدون خواب و بدون كابوس. جلو چشمم همه چيز سياه بود . حيف فقط چهار ساعت دوام آورد اين بيهوشي . لعنت به خودم. چرا نمي تونم ببخشم . چرا نميتونم به قضا رضا بدهم . مونده ام معطل كه تا كي بايد پدر خودم رو در بيارم . خوبي اينجا اينه كه كسي سراغش نمي ياد .هر چند كه اون يكي جا رو هم پر كرده ام از عنعناتي . خدا جرات بهم بده . براي سوزاندن عكسش و پاك كردن فيلم عروسي . دستم نميره از بين شون ببرم. حوصله نوشتن رو هم ندارم . كافي نت رفتن هم برام شده عذاب . برم ببينم نيما كجاست . اين آخرين ساعتهاي با هم بودن رو هم باهم بگذرونيم . جهان داره ميخونه : چند سال ديگه بايد بشينم ، پر پر شدن عمر رو ببينم . بعد ادامه ميده ميگن حال خوشيه وقتي كه مستي. نه برادر جان به قول معروف مستي هم درد منو ديگه دوا نميكنه ، غم با من زاده شده منو رها نميكنه . خدا ديگه رل هم نميتونم بازي كنم . نيما ديشب پيشم بود . قليوني چاق كردم و نشستيم . اينقدر هاج و واج نگاهش كردم كه بنده خدا جا خورد . مامان هم ميگه چته . چي بهش بگم . بيحوصله بودن هم ديگر حناش رنگي نداره . نميدونم . من دارم بقيه رو رنگ ميكنم يا خودم رو . خدا بين زمين هوام . خودت محكم نگهم دارتا با سر از بالا نخوردم زمين . تو موندي برام . لطفا جايي نرو و در دسترس باش .
Tuesday, April 11, 2006
در وادي صفرو يك
ما آدم مجازيها بند ناف حياتمان وصل شده به نوشتن . تا زماني كه بنويسيم زنده ايم . چند روزي كه ننويسيم در علايم حياتي مان اختلال به وجود مي آيد . چند روز هم كه از آن چند روز كذايي بگذرد بسته به موقعيتمان ممكن است سكته ايي از نوع قلبي گريبان ما را بگيرد يا بازهم بدتر از آن ياخته ايي شيطان در مسير رفت و آمد خون به مغز استراحتكي كند . دكترها ميتوانند شهادت بدهند كه اين چرت كوتاه ممكن است به فلج يك نيمه از بدن بيانجامد و يا به كما بفرستدمان . مثل هر كما رفته ايي چند روز اول عزيزيم . همان طور كه در بيمارستان اقربا و منسوبين پاشنه در آي سي يو را از جا ميكنند در وبلاگستان ساكنان محترم نظرات وبلاگ را آباد ميكنند و ابراز تاسف خود را از فاجعه ننوشتن آدم مجازي به سمع و نظر جهانيان ميرسانند . اگر كمايتان عميق باشد پس از چند روز حوصله فاميل را سر ميبريد . ملت بيكار نيستند كه در انتظلر زنده ماندن شما بمانند .معمولا مريض را به تخمشان حوالت ميدهند و به زندگي خود بر ميگردند . وقتي علي بماند و حوضش يعني اينكه صداي پاي عزراييل را بايد به گوش جان شنيد . امان از فراموشي . در دوزخ دانته فراموشي از عذابهاست . (اينان اميدي به مرگ ندارند، زندگي پر فلاكتشان درينجا چنان پست است كه جملگي آرزوي هر سرنوشتي را به جز آن را دارند . دنياي زندگان يادي از ايشان در دل نگه نميدارد . رحمت و عدالت الهي نيز آنان را ناديده ميگيرد . درباره اينان سخن نگوييم . فقط بنگر و بگذر) عذاب سهمگيني است فراموش شدن . چون فراموش شويد زنده يا مرده تان ، حقيقي يا مجازي بودنتان ، آقا و بنده بودنتان يكي است . قدم به وادي سياه نيست شدگان گذاشته ايد . از آخرين نوشته تان ماهي كه بگذرد ديگر دوستان حتي به فاتحه ايي هم مهمانتان نميكنند . مگر گاهي خودتان سري به خودتان بزنيد و آثار دوره رونق را ببينيد و خاطره ايي را مرور كنيد .
روزگار غريبي است نازنين . چند ماه پيش دنيا بر من تنگ شد . چنان تنگ كه ضربان قلبم را به جنون مبتلا كرد . شد آنچه نبايد ميشد . به وادي فراموش شدگان سرازير شدم . قرار شد كه تا دنيا را عوض نكرده ام و تا روزي كه همچون يعقوب پشت خدا را به زمين نمالانده ام در اين وادي مقدس قدم نگذارم . حاصل ممزوج شدن بلغم و سوداي من بود آن نوشته . حال برگشته ام . خدا حتي مرا به پشه ايي هم نگرفت چه برسد به اينكه بخواهد با من دست و پنجه نرم كند . دور دنيا آنقدر تند بود كه مثل مني نميتوانست كندش كند . دنيا همان دنياست . بدتر از قبل نشده باشد ، بهتر هم نشده است . اما ، من ، نه منم . خودم ميدانم چه شده ام وخداي من . من ميدانم چه كرده ام با خود و پرودگار من . دوباره ميخواهم اينجا باشم تا پنجره ايي باشد كه من از آن به ازدحام كوچه خوشبخت بنگرم .
اين خاانه سياه است احتياج به تعمير دارد . آرشيو ندارد . كانتر ندارد . نظر خواهي اش از نوع ماقبل تاريخ بلاگر است . فاقد بلاگ رولينگ براي ياد ياران كردن است . همه اينها را ندارد كه بايد داشته باشد . اين نوشته را هم كم داشت . براي اينكه به ديار زندگان يادآوري كند روزي روزگاري نواي باربد از اين روزن به گوش ميرسيد . اين دو نوشته جايگزين آخرين نوشته اين وبلاگ شد . كابوسم را به صورت ثبت موقت درآوردم تا فقط محض ياداوري ، بتوانم گاه گداري سراغي ازش بگيرم .
شوك اول و دوم هر دو بي اثر بودند . شوك سوم اثر كرد . خطوط حيات زندگي مجددا منكسر شد . خط زندگي آدم مجازيها با نوشتن و بالا و پايين رفتن در ليست بلاگ رولينگ شكسته ميشود . شكسته شدني كه ممد حيات است و مفرح ذات . باشد كه هيچوقت در وادي فراموش شدگام قدم نزنيد . و خط حياتتان هيچوقت صاف و مستقيم نشود . چه آن خط ، خط قلب خود حقيقي شما باشد و چه خط عمر آدمكي مجازي كه شما در وادي صفر و يك ساخته ايد .
Sunday, April 09, 2006
سگ كشي
سگ حيوان وفاداريست . آنقدر وفادار كه از ياد نميبرد چهره احسان كننده را . احساني ناچيز ، در حد خشكه ناني بيات . سگ حيوان وفاداريست ولي دنياي سگي پر از بي وفاييست . دنياي سگي دو رنگ دارد . سياه وسياه تر . اولي سياهي است از جنس رنگ .رنگي كه در انتهاي پاييز بر روي ذغال مي ماند. درست تر انست كه بگوييم سياهيي روشن است و ديگري سياهي تيره . از جنس قلب . در دنياي سگي ، سگ رنگ اول را ميبيند و ميدرد . ولي رنگ دوم را نه ميبيند و نه شامه اش توان استشمامش دارد . پس جذبش ميشود . سگ مجذوب سياهي ديگر هرچه شود سگ نميشود . به كلامي ديگر به سياهي اندرون ميشود و هيولا بيرون مي آيد . از هيولا بايد حذر كرد . افلا يعقلون . حيف از وفاداري ديوانه وار و سگي من در دنياي بي وفايي . در دنياي سياه تيره
Thursday, October 13, 2005


اين خانه سياه است



از صداي سياوش قميشي خوشم مي ياد . و عاشق آهنگ طلوعش هستم . اون شروع آهنگ كه آدم احساس ميكنه صداي زوزه يه گرگ زخمي رو تبديل به نت كردند و در شروع آهنگ گذاشتند..بگذريم

احتمالا پير وومه رو نميشناسيد . بازيكن تيم فوتبال كامرون كه چند روز پيش در دقيقه نود پنالتي تيمش رو خراب كرد و مانع صعود كامرون به جام جهاني شد . پيرپنج سال پيش در فينال المپيك پنالتي مشابه ايي رو به گل تبديل كرده بود و قهرمان المپيك شده بود . مرز بين محبوب بودن تا منفور بودن به همين باريكيه . در چند صدم ثانيه كه توپ غلطيد و تير دروازه تيم مصر مانع گل شدن توپ شد ، وومه از عرش به فرش سقوط كرد . سعادت و شقاوت همه ما در گرو ثانيه هاست

دلم سيگار ميخواد . دوسال از آخرين سيگارهايي كه كشيدم ميگذره . يه ميل وحشتناك به وجودم چنگ ميزنه كه برم سيگار بكشم . يك ساعت تا اذان مونده . برم مسجد نماز بخونم بعدش ميتونم با خيال راحت يه پاكت سيگار از هر نوعش باشه بخرم بشينم پاش تا تمام بشه . دلم هوايي شده كه برم كنار كارون تو تاريكي بشينم و بيست نخ سيگار رو آتيش به آتيش روشن كنم . و فكر كنم . و بعدا پياده برگردم خونه و ساعت دوازده شب برسم خونه و بخوابم

. دلم آرامش ميخواد . قرآن رو باز ميكنم .نوشته استعينوا بالصبر و الصلاة . . خدا چرا فراموشم كردي . بايد قرآن بخونم . ياد آخرين لحظات زندگي مسيح ميافتم .زماني كه براي دعا كردن به همراه پطرس ، يعقوب و يوحنا به باغ جتسيماني رفت . در حالي كه غم و اندوه تمام وجود اورا فراگرفته بود . * رو به ايشان كرد و گفت : من از شدت حزن و غم در آستانه مرگ هستم . شما اينجا بمانيد و با من بيدار باشيد .

سپس كمي دورتر رفت و بر زمين افتاد و چنين دعا كرد : پدر اگر ممكن است اين جام رنج و عذاب را از مقابل من بردار ، اما نه به خواهش من بلكه به خواست تو .

آنگاه نزد سه شاگردش برگشت و و ديد كه در خوابند . صدا زد : پطرس نتوانستي حتي يك ساعت با من بيدار بماني؟ بيدار بمانيد و دعا كنيد تا وسوسه بر شما غلبه نكند . روح انسان ميخواهد آنچه را درست است انجام دهد ، اما طبع بشري او ضعيف است .

باز ايشان را گذاشت و رفت و چنين دعا كرد : پدر ، اگر ممكن نيست اين جام را از مقابل من برداشته شود ، پس آن را مينوشم . آنچه خواست توست بشود (متي 16: 38 تا 43 )1

بايد قرآن بخونم . بايد دوباره آيه رو ببينم . اون آيه كه نوشته استعينوا بالصبر و الصلاة .

ساوش قميشي داره ميخونه . احساس ميكني كه يه گرگ داره زوزه ميكشه . اون گرگ تو وجود ماست .

/ قد هزار تاپنجره تنهايي آواز مي خونم / دارم با كي حرف مي زنم نمي دونم نميدونم / اين روزا دنيا واسه من از خونه مون كوچيك تره . / كاش ميتونستم بخونم قد هزارتا پنجره / طلوع من طلوع من وقتي غروب پر بزنه موقع رفتن منه
Wednesday, October 12, 2005
ياوه هاي يك سانتور

يك ـ اين بخش حيواني من بدجور از وبلاگ نويسي خوشش اومده . ديگه چندان با چت كردن حال نميكنه . چون چندان اهل دموكراسي نيست و در ضمن زورش هم از بخش انساني من بيشتره هر چند روز يكبار مياد و تو وبلاگ من مطلب مينويسه و نميذاره من مطلب همجنس بازي در ادبيات فارسي رو جلو ببرم . شايد براش يه وبلاگ درست كردم و فرستادمش اون جا . البته اگر كاليبر بالا بهم اجازه بده .

دو ـ اين مغزآدم هم چيز عجيبيه . بعضي وقتها چيزهايي رو فراموش ميكنم كه شك برم ميداره نكنه به آلزايمر دچار شده ام و بعضي وقتها هم چيزهايي رو از تو گوشه كناراش در ميارم كه كفم ميبره و احساس خود ايكيو سان بيني بهم دست ميده . امروز از اون روزها بود . مشغول حرف زدن بودم كه يهو اسم آرتميس پيش كشيده شد . اينا در لحضه ايي از بايگاني مغزم بيرون اومد . آرتميس خواهر دوقلو آپولون و دختر زئوس و لتو و الهه باروري است . خيلي با خودم حال كردم تا دو سه بار قربون صدقه خودم نرفتم آروم نشدم . ديروز يكي از دوستام رو ديدم و بعد از ماچ و بوسه و احوالپرسي پرسيدم كه ميثاق جان فوتبال رو چه كار كردي ، طرف چپ چپ نگام كرد و گفت : حالت خوبه . من حسن ام كه از سال بالايي اي دانشگاهتون بودم . با دوست دوران راهنماييم اشتباه گرفته بودمش .كلي به خاطر اين هوش و حواس زهوار درفته ام خجالت كشيدم .

سه ـ‌‌‌‌ عامل زمان چقدر ميتونه تو زندگي ما تاثير گذار باشه . سه ماه پيش فكر ميكردم كه آب كه از سر گذشت چه يه وجب چه صد وجب . امروز كه داشتم مطالب وبلاگ قبليم رو ميخوندم به نظرم رسيد كه چقدر اون موقع اشتباه ميكردم . فهميدم اون موقع كه فكر ميكردم بالاتر از سياهي رنگي نيست چه خبطي كرده بودم . بالاتر از سياهي ، سياه تر قرار داره . ياد باد آن روزگاران ياد باد

چهار ـ چند وقته كه وبلاگ جديدي كشف نكرده ام . چند تا وبلاگ هست كه تمام مطالبشون رو خونده ام .بيشترشون رو دير كشف كردم ولي از روي آرشيو تونستم تمام وبلاگشون رو بخونم . نميدونم چرا . ولي تمام اين وبلاگها نويسنده شون از اون جنس خوبه هستند . حالا يا تمايلات گلديسي و گلنوازي درمن بسيار شديده يا اينكه دخترها نسبت به ما پسرها وبلاگ نويسهاي بهتري هستند . آرشيو يك وبلاگ رو خوندن اين خوبي رو داره كه در عرض يك روز شما سير زندگي ، احساسات و غم و شاديهاي يك آدم رو دنبال ميكنيد . اولين وبلاگي كه كشف كردم خورشيد خانم بود كه الان تو آمريكاست و داره درسش رو ادامه ميده . دومين وبلاگ وبلاگ شيداست كه اونو همزمان با تولد وبلاگ قبليم پيدا كردم .تقريبا ميشه گفت كه خودم بزرگش كردم . (خدا كنه اين مطلب رو نخونه ،اگر بخونه ممكنه كتكه رو بخورم . ) اما سومين وبلاگ وبلاگ نازلي كاموري بود .. دختري با دل و جرات وتابو شكن . جالب ترين آدمي كه باهاش چت كردم همين نازليه و اين آخرين كشف منه كه البته مربوط ميشه به يكماه پيش .

پنج ـ.اين دوروزه دارم مباحثات پلاگيوس و اگوستين رو درباره مفهوم گناه ازلي ميخونم . مطابق نطريات اگوستين كه در حال حاضر مورد قبول كليسا هست ‌كودكاني‌كه‌غسل‌تعميد داده‌نشده‌اند، ‌مشمول‌نفرين‌ميشوند . و گناه آدم به طور سلسله وار تمام اولاد اون رو كه بعد از هبوط بر روز زمين به دنيا امدند آلوده كرده . و چاره پاك شدن از گناهان هم مسيحي شدنه . پلاگيوس مخالف اين نظر بوده و نظراتش تقريبا مطابق نظرات اختيار گرايان در بحث جبر و اختياره . من خودم با اينكه مسلمان خوبي نيستم ولي هر وقت كه اعتقادم به اسلام ضعيف ميشه انجيل ميخونم و دوباره مسلمان ميشم . متاسفانه كساني كه به اسم اسلام به چاپيدن و استثمار و استحمار مردم مشغولند هيچ وقت براشون مهم نيست كه اعمالشون چقدر در بدبين كردن مردم نسبت به اسلام موثره . امروز شنيدم اعضاي يك فاميل همه با هم مسيحي شده اند . به نظر من سخت ترين كار در زندگي هر آدم تغيير دين و عوض كردن اعتقادشه . اعتقاداتي كه با گوشت و خون ما آميخته گشته . خيلي دوست دارم بدونم اعضاي اين خانواده چه طور بچه هاشون رو مسيحي كردند ؟ آيا با دليل بوده يا با اجبار ؟ ما ها چه طور مسلمان شديم . با دليل يا به طور موروثي ؟ چند درصد از ما مسلمان ژنتيكي نيستيم ؟

شش ـ هدفون رو گذاشتم تو گوش و صدا رو تا آخرين حد بالا برده ام . رضا صادقي داره ميخونه .اسمت رو پاك كردم از تو دفترهام / بيخودي قسم نخور ديگه سخته برام / ... و الي آخر . كسي نميدونه اين آهنگ رواز كجا ميشه دانلود كرد

هفت ـ به اينترنت وصل ميشم . و مسنجر رو باز ميكنم . سرعت پايينه و بايتها جون ميكنند تا به كامپيوترم برسند . بالاخره مسنجر باز ميشه . نفس تو سينه حبس . يك ، دو ، سه ، تا آف لاينها بيان بالا . ولي نيست . آف لايني كه بايد باشه و نيست مثل خنجر تو چشمم فرو ميره . پوزخند هميشگي رو لبم ميشنه و دي سي ميكنم

هشت . از جمله كتابهاي مقدس براي من كتاب ( فارست گامپ دنياي يك ساده دل ) است . هر چند وقت يكبار خوندنش از جمله فرائضه . اين قسمت يه تيكه از نامه دن به فارست گامپه وقتي فارست وسط جنگ ويتنامه
نه .... اين جنگ من و تو نيست رفيق ـ من ديگه از از اين جريان اومدم بيرون و مطمئنم تو هم به زودي ازش خلاص ميشي . سوال مهم و حياتي اينه كه بعد از اين چكار خواهي كرد ؟ به عقيده من تو به هيچوجه عقب افتاده نيستي . شايد درمقياس و ميزان امتحانها و قضاوت احمقها ، تو در طبقه اي خاص قرار بگيري ، ولي در اعماق وجودت من اون جرقه نوراني كنجكاوي كه در ژرفاي مغزت ميدرخشه رو ديدم . در جريان زمان قرار بگير دوست من ، و در حالي كه داري در آن پيش ميري كمال استفاده رو ازش بكن . با كوته بيني ها و ناداني ها بجنگ و هرگز مايوس و تسليم نشو . تو آدم خوبي هستي فارست ، وقلب پاكي داري
دوست تو دن

ده ـ
سكوت صداي گامهايم را باز پس مي دهد
با شب خلوت به خانه مي روم
گله اي كوچك از سگها بر لاشه ي سياه خيابان مي دوند
خلوت شب آنها را دنبال مي كند
و سكوت نجواي گامهاشان را مي شويد
من او را به جاي همه بر مي گزينم
و او مي داند كه من راست مي گويم
او همه را به جاي من بر مي گزيند
و من مي دانم كه همه دروغ مي گويند
چه مي ترسد از راستي و دوست داشته شدن ، سنگدل
بر گزيننده ي دروغها
صداي گامهاي سكوت را مي شنوم
خلوتها از با همي سگها به دروغ و درندگي بهترند
سكوت گريه كرد ديشب
سكوت به خانه ام آمد
سكوت سرزنشم داد
و سكوت ساكت ماندسرانجام
چشمانم را اشك پر كرده است

يازده ـ خداحافظ






Saturday, October 08, 2005
سياحت غرب : اپيزود دو ـ قسمت آخر

در برگه ترخيص از جهنم در جلوي علت مرخصي نوشته بود برگذاري مراسم ترحيم . از دروازه جهنم ميزنم بيرون .چند مليون سال نوري تا زمين راهه . پياده شروع ميكنم به گز كردن . چند دقيقه بعد تو خونه ام .
زماني كه زنده بودم دردسر بودم حالا هم كه مردم بازهم دردسرهايي كه درست ميكنم تمامي نداره . بر سر متني كه بايد در مسجد درباره من خونده بشه و متن اعلاميه كه بايد در كوچه و خيابان زده بشه بين اقوام جنگ سختي گرفته بشه . از اونجا كه در زتدگي عاري از هر هنري بوده ام عقلاي فاميل جلسه گذاشتند كه چطوري از من آدمي مطابق با شونات فاميل بسازند . عمه ام گفت : مگه از روي نعش من رد بشين بذارم برادر زاده ام رو بدون مدرك بفرستيد اون دنيا . چه طور پسر سكينه خياط كه سيكل ردي بود وقتي مرد شد آقاي مهندس و سكينه شد مادر آقاي مهندس ولي مال ما مدرك نداشته باشه . تا سه تا دكتراي جامعه شناسي هاروارد و آكسفورد از توش در نيارم ولتون نميكنم .مگه آبروم رو از توي جوب پيدا كردم . و بعد از ترس آبرويي كه فردا ممكنه به علت بي سوادي من جلوي زري دلاك و خاتون رخت شور ازش بره غش كرد . داييم رو به عمه ام كرد و گفت حاج خانم ، اون خدابيامرز از روي درس تصميم كبري هم كه ميخوند، معلم تا سي تا غلط ازش نمي گرفت ولش نميكرد ، حالا شما چه طور ميخوايين دكتر اونم از نوع هارواديش كنيد . درسته كه شهر هرته و لي نه ديگه اينقده . من ميگم بنويسد سردار شهيد و فال فضيه رو بكنيد . عمو كوچيكه كه بعد از ظهري نشه كرده بود و كيفش كوك بود گفت زكي ، اين سردار شهيد شما كه به علت چشم ضعيف از خدمت سربازي معاف شد اگر فردا بفهمند كه چلغوز فاميل به علت زياده روي در خوردن عرق سگي مرده و ما از اين غلطها كرديم كه چوب تو آستينمون ميكنن . خاله ام گفت مينويسيم خلبان بلند پرواز و تيز تك كه آسمان جنوب همواره خاطره دلاوريها يش را به فراموشي نخواهد سپرد . كه صداي خنده از همه بلند ميشه . همين دو ماه پيش بود كه به خاطر ترس از ارتفاع از ديوار خونه افتادم پايين و سرم چهارتا بخيه خورد . چيزي به شروع مجلس ختم نمونده بود . قرار بر اين شد كه مطالب جمع آوري بشه و رو كاغذ بيآد هر چه بادا باد . هنوز تك تك كلماتي كه در مدح من نوشته بودن در ذهنمه .

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است

مرحوم سردار شهيد خلبان دكتر مهندس باربد در سال يكهزار و سيصد و پنجاه ويك ديده به جهان گشود . از همان اوان كودكي بارقه نبوغ از ناصيه بلندش هويدا بود . در سن سه سالگي تلمذ را در محضر بزرگترين اساتيد دوران آغاز كرد . در سن ده سالگي در حالي كه به تصديق اساتيد دانشگاهي يگانه دوران و نادره زمان بود موفق به گرفتن ديپلم با معدل عالي و قبولي در كنكور رشته هاي پزشكي و مهندسي به صورت توامان با رتبه ممتاز گرديد . در دوران تحصيل در حالي كه اندكي بيش ا زده سال از عمر گهربارش نميگذشت با كشف قانون نسبيت انيشتن لرزه بر اركان علم انداخت كه تا به امروز شاهد تبلور و روشنايي كشف بزرگ آن تالي بو علي سينا هستيم . سرانجام در سن پانزده سالگي موفق به اخذ دكتري در رشته هاي راه و ساختمان ، كسب پي اچ دي در رشته جامعه شناسي انسان پالئوليتيك ، احراز كرسي دپارتمان زبانهاي هندو اروپايي دانشگاه بنگالور و كسب دكتري چشم پزشكي با تخصص در اصلاح قرنيه چشم چپ و فوق تخصص جراحي قلب گرديد . به شهادت تاريخ علم كاسه كوچك علوم طاقت درياي مواج دانش آن عزيز را نداشت . در پنج سالگي به علت همكاري با برادران رايت از سازمان ايكائو لقب بزرگ خلبان تمام دوران ها را دريافت كرد . با شروع جنگ تحميلي با خدمت در نيروي زميني ، دريايي ، هوايي سپاه و ارتش و ابراز شجاعت و رشادت در آوردگاههاي نبرد برگ زريني بر دفتر قطور افتخارتش افزود و با كسب درجه ارتشبدي نائل به افتخار بازنشستگي گرديد . در ميادين ورزشي يكتاي دوران بود . كيست كه نقش خاطره دو گلي كه او وارد دروازه استرالياي غاصب و جهانخوار كرد را در ذهن حك نكرده باشد . گلهايي كه موجي از شادي را به ميهن آورد و پس از بيست و چهار سال افتخار صعود به جام جهاني را ارزاني ما كرد . آن فقيد سعيد در طول عمرپر بارش اقدام به تاليف كتب بسياري نمودكه از آن جمله اند : شاهنامه ، كليات سعدي ، ديوان حافظ ، مثنوي معنوي ، بوف كور ، سه قطره خون ،‌آموزش آشپزي رزا منتظمي ،اوديسه ، شاه لير ، جنايت و مكافات ، پرين ويلفرانك ، حنا دختري در مزرعه ، حسني نگو يه دسته گل و... سرانجام پس از عمري افتخار آفريني و رشادت در روز شانزدهم آذر در سالروز ولادتش در حين انجام عمليات فضايي و در حين قدم گذاشتن بر خاك پلوتون هدف تير مستقيم دشمن قرار و در منزل دچار سنگكوب گرديد و به درجه رفيع شهادت نائل گرديد . در اين جا به جاست كه از تمام سران كشوري ، لشگري ، وزرا ، نمايندگان اصناف ، بازاريان ، جامعه ورزشكاران ، دانشگاهيان ، جامعه تهراني هاي مقيم ملاير ، اعراب وطن كرده در مشهد ، هيت نورالاسلام مسجد سليمان ، مداحان ائمه از ايل بختياري ، سنديكاي مهدكودك داران قزوين ، كه در اين مدت از طريق حضوري و يا با چاپ اعلاميه در جرايد و چاپ اطلاعيه شريك غم مان بوده اند صميمانه سپاسگذاركنيم . از خداوند منان آرزوي حضور در مجالس سرور اين بزرگواران را مسئلت داريم .
ستاره رفت و گم شد تو سیاهی / امان از بی کسی! بی تکیه گاهی!/ تو رفتی تا زمین ماتم بگیره / تموم آسمونو غم بگیره / تو رفتی تا زمان مشکی بپوشه / سپیده رخت تاریکی بپوشه

نگاهي به پيرهنهاي صورتي ، گلبهي و يشمي صاحب عزا ها مياندازم و ايمان ميارم كه زمان مشكي پوشيده و سپيده رختهاي تاريك به تن كرده .
بي خيال مجلس ختم ميشم . چشم باز ميكنم ميبينم تو پاركم . پاركش به چشمم نا آشنا مياد ولي براي مرده كه ترسي نيست . ميرم رو نيمكتي ميشينيم . كمي دورتر چند نفر نشسته اند و دارند تارهاشون رو كوك ميكنند . نگاهشون ميكنم . مو و ريش بلندشون داد ميزنه كه درويشند . ميرم كه پيششون بشينم كه پام ميره تو زمين .
يه جفت چشم سياه بهم زل زده كه برام آشناست . نگاهش ميكنم . نگام ميكنه . بهش ميخندم ، بهم ميخنده . مياد سمتم . دلم تالاپ تلوپ ميكنه و داره از حلقم در مياد ، به سي سانتي متريم ميرسه كه چشمام سياهي ميره . ولي نمي ايسته و درست از وستم رد ميشه . منگ ميشم . بر ميگردم ميبينم به طرف همون نيمكت ميره و كنار يه آقا پسره ميشينه كه من تا حالا نديده بودمش . اون جزيرهاي سياه وسط اقيانوس شيطون و بازيگوش چشماش به من نگاه نميكرد . به دلم نهيب ميزنم تا ديگه نزنه . چه معني داره كه قلب يك روح اونم روحي كه چند روزه مرده است اين طوري بزنه . خنده ام ميگيره
درويشها زنگ شتر ميزنند . پاهام از زمين در مياد و سبك ميشم . آروم آروم شروع ميكنند و به چهار مضرابش ميرسند .
مي سل سل مي فا فا ر ر فا مي ## سل سل ## فا سل فا فا مي ر ر رفا مي ## ميشم هموزن نتها و باها شون پرواز ميكنم دستم رو بهشون ميگيرم و زخمه مضراب دراويش بلندم ميكنه ميبره تا زميني كه مال خودمه . ميرم تو چاله ام . كرم و سوسك و مورچه از سر و كولم بالا ميره . بوي تعفن مرده چند روز مونده با رايحه تنباكوي دو سيب قاطي شده . بي وجدانها چقدر زود به شش هام رسيدند . ميرم تو قبر در راستاي خودم دراز ميكشم و بدنم رو تو بغل ميگيرم . چقدر دلم براي خودم تنگ شده بود .چقدر تو بغل خودم خوابيدم نميدونم ،كه يهو صداي پا به گوشم ميرسه . سرم رو بلند ميكنم . يه نفر داره مياد . قد بلند ، خوش هيكل با سيبيل پرپشت . بو ميكشم . بوي چاي تازه دم و دود سيگار وينستون مياد . دوتا چشم قهوه ايي وسط يه آرامش غريب كه منو كه از دريچه اونا مي پاد . ميرم تو بغلش و آروم ميشم . كوچيك ميشم . آرام ميشم و آرام ميشم تا اين كه ميخوابم .پر از نرمي ، پر از آرامش . مثل خواب بچه تو بغل گرم و بزرگ پدر . نرم نرم . آرام آرام آرام . هيچ ميشم

پرده افتاد
صحنه خاموش
آسمان و زمين مانده مدهوش
نقش ها رنگ ها چون مه و دود
رفته بر باد
مانده در پرده گوش
رقص خاموش فرياد
پرده افتاد
صحنه خاموش
وز شگفتي اين رنگ و نيرنگ
خنده يخ بسته بر لب
گريه خشكيده در چشم
پرده افتاد
صحنه خاموش
و آن نمايش كه همچون فريبنده خوابي شگفت
دل از من همي برد پايان گرفت
و من
كه بازيگر مات اين صحنه بودم
چو مرد فسون گشته خواب بند
كه چشم از شكست فسون برگشايد
به جاي تماشاگران يافتم خويشتن را
شگفتا ! كه را بخت آن داده اند
كه چون من
تماشاگر بازي خويش باشد ؟
وز اين گونه چون من
تراشد فريب دل خويشتن را
كه آخر رگ جان خراشد ؟
بلي پرده افتاد و پايان گرفت
فسونكاري اين شب بي درنگ
و من در شگفت
كه چون كودكان
بخندم بر اين خواب افسانه رنگ ؟
و يا در نهفت دل تنگ خويش
بگريم بر اندوه اين سرگذشت ؟